** گفتگو با « رضا پسر » **

گفتگو با «رضا پسر»

آرشام پارسی

zendan!

او را به اسم «رضا پسر» می شناسند. از او پرسیدم چرا این عنوان را انتخاب کردی، گفت، «رضا، چون بهش راضیم! پسر هم چون پسرم. دیگران با شنیدن اسمم اغلب خوب تحویل می گیرن، گاهی هم یه خورده زیادتر از خوب!. چون این اسم رو خیلی ها می شناسن، چه به خاطر وبلاگ و چه به خاطر چراغ و داستان های من، یه جور صمیمی و گرم برخورد می کنن».

رضا 23 سال دارد و گاهی برای برخی از نشریات مطلب می نویسد اما چون درآمد چندانی برایش ندارد آن را شغل نمی داند. در رشته عمران کاردانی دارد اما ترجیح می دهد که بگوید «کاردانی خاک و خُل دارم.» رضا ساکن یکی از استان های غرب ایران است. خودش می گوید، «در زندانی غریب و غربی زندگی می کنم». در حالی با رضا گفتگو می کنم که نه تصویرش را می بینم و نه صدایش را می شنوم، تنها او را از میان کلماتی که بر صفحه ی نمایشگرم ظاهر می شود، حس می کنم و شاید نزدیک تر از هر گفتگوی حضوری دیگری باشیم.

وقتی رضا گفت در زندانی غریب زندگی می کند تعجب نکردم. این جمله را از حدود سه چهارم افرادی که با آنها در ارتباط هستم بارها شنیده ام. زندان فضایی محدود است که شخص را در آن به هدف تنبیه نگه می دارند اما چرا رضا باید زندانی باشد؟ از او می پرسم که مگر اطرافت سیم خاردار و یا میله می بینی و در پاسخم با آرامشی که حس اش کردم می گوید «میله آره، دیوار زیاد، خار چشم فراوان، تا جایی که یادمه از وقتی چشم باز کردم عین خیلی های دیگه محکوم به حبس بودم».

مدتی پیش با فردی صحبت می کردم که برایم از خاطرات زندانش می گفت. آزادی و یا حتی امید به آزادی، آرزو ی هر زندانی است. از رضا می پرسم کی از زندان آزاد می شوی و انتظار دارم بگوید، زیاد طول نمی کشد، اما گفت «فکر نمی کنم آزادی به عمر من قد بده، در دادگاه تحجر ملت و نمی خواهم بدانم های عزیزانم محکوم به زندان ابد شده ام». خودم را یک لحظه جای کسی گذاشتم که ناچار است در یک اتاق کوچک و تاریک و بی پنجره منتظر مرگ باشد. من بودم چه کار می کردم؟ شاید فقط رها شدن از آن انتظار اجباری برایم از همه چیز مهم تر می بود. اتاق رضا دو پنجره دارد و پنجره هایش را به این دلیل دوست دارد که آسمان از آن جا به اتاق تنهایی اش سرک می کشد. از رضا می پرسم هیچ وقت تلاش کرده ای سوراخی در دیوار زندانت ایجاد کنی تا به بیرون برسی؟ می گوید «سوهان روح اطرافم هستم ولی گویا نرود میخ آهنین در سنگ خاره».

اما رضا مدتی است یک دریچه ی دیگر در اتاقش دارد که گذرگاه آسمان نیست. زمینی ها بیشتر در آن دریچه دیده می شوند. این دریچه به گستردگی صفحه ی نمایشگرش و به پهنای سیم تلفنش و به اندازه ی دوستانش است. «خیلی وقته وبلاگ می نویسم. اون اوایل برای دل خودم شروع کردم. کم کم دیدم اونچه که دل من می خواد دل خیلی ها می خواد و به خاطر همین عمومی تر نوشتم. چند سالی به این منوال گذشت

تا چند ماه پیش تصمیم گرفتم یه وبلاگ برای واقعیت وجود خودم و برای هم احساس هام درست کنم، که شد پسر. قبلاً سیاسی اجتماعی می نوشتم ولی خارج از پسر. توی یک وبلاگ دیگه می نوشتم و مختص هــمـــجــنــســـگـراها نبود. البته چند تا مطلب هم در دفاع از احساسم داشتم ولی به عنوان یک انسان بی طرف! و بعد تصمیم گرفتم فعالیت هام رو در مورد هــ ـمــ ــجـ ـنـ ـسـ ـــگــ ـرایان یک جا جمع کنم، که شد پسر»

وبلاگ پسر به یک مرجع برای معرفی مطالب جالب و مهم وبلاگ های دگرباش ایرانی تبدیل شده است و می توان به جرأت گفت که در کار خود از وبلاگ های مشابه بسیار موفق تر بوده است. خبررسانی وبلاگ پسر فوق العاده است. علاوه بر اینکه مطالب منتشر شده در وبلاگ ها در آنجا منتشر و لینک داده می شود، به صورت پیامک بر روی لیست مسنجر یاهو برای تعداد بسیار زیادی ارسال می شود. این پیامک ها به حدی مؤثرند که بارها این تجربه را داشته ام که حتی در میان انبوه کارها به محض دریافت پیامک وبلاگ پسر بر روی آن کلیک کرده ام. از رضا می پرسم راز موفقیت تو در چیست. می گوید «وقتی پسر رو راه می انداختم فکر نمی کردم آن قدر گسترده بشه و اونطور که شما می گید و الان هست یک وبلاگ مرجع بشه. اوایل پسر فقط یک فوتو گالری بود با عکس هایی که شاید امروز خودم هم چندان از نشرشون راضی نیستم. ولی همون فوتو گالری پر بیننده بود. بعضی از مطالبم رو آوردم روی وبلاگ که دیدم خوب استقبال شد. کم کم با خودم گفتم پسر به موقعیت و تعداد بیننده خوبی رسیده، چرا فقط باید این بیننده ها برای پسر باشن. پس به فکر افتادم که با حفظ بیننده برای دیگران هم بیننده ساز بشه. آخه به کمیت هم کنار کیفیت اعتقاد دارم. بعد دیدم من که دارم اغلب اوقات به وبلاگ های دیگران سر می زنم چرا از این کار استفاده نکنم و همین شد که طرحی جدید برای پسر به ذهنم رسید. و اونم این بود که برای تک تک مطالب خوب دیگران بیننده ساز بشه و با لینک کردن بهترین ها ( البته نسبی و نه به طور کامل ) در کنار مطالب خود پسر این شد که الان هست. دیگران کارهای اینطوری کردند یعنی وبلاگ های مرجع که بیننده سازند، ولی به نظر خودم کارشون با پسر کاملا متفاوته. پسر برای تک تک مطالب بیننده می سازه و در عین حال به نظرم یه جور رقابت رو می تونه برای بهتر نوشتن و نگاشتن ایجاد کنه ولی لینکستان های موجود دیگه فقط وبلاگ رو کلی معرفی می کنند و نهایت یک تیتر مطلب هم کنار کارشون می زنند که به نظر من جذابیت کار پسر رو ندارند و دیگه قدری کارشون تکراری شده هرچند معتقدم باید باشند و نباید اونها رو هم دست کم گرفت ولی فکر می کنم باید کارهای نویی مثل پسر هم رقم زده بشه.»

هدف وبلاگ پسر معرفی پست های وبلاگستان دگرباشان جـ ـنـ ــســ ــی ایرانی است و به اصطلاح خودش بیننده سازی می کنند و این یکی از نقاط قوت آن است و با ایجاد یک محیط صمیمی و خاص در سطح قابل توجهی فقط اطلاع رسانی می کند. هر چند که با توجه به اینترنت کم سرعت ایران و استفاده بیش از حد از کامپیوتر مشکلات زیادی را برای رضا بوجود آورده است اما فعالیت های رضا پسر به وبلاگ پسر محدود نمی شود او برای نشریه چراغ نیز داستان می نویسد. شاید از نظر صاحب نظران ادب فارسی و داستان نویسی، نوشته های رضا در قالب داستان نگنجد و آن را فاقد ارزش خاص ادبی بدانند اما نکات بسیار مهم اجتماعی در لابلای داستان های رضا نفهته است که به سختی می توان آن را در قالب های مشخص و بسته ی ادبیات پیدا کرد. به طوریکه تعدادی از دوستان مقیم اروپا علاقمند هستند نوشته های او را در قالب کتاب به چاپ برسانند.

از رضا پرسیدم چطور شد که با سازمان و نشریه چراغ آشنا شدی؟ در پاسخ گفت « این بر می گرده به سه چهار سال قبل. از طریق یکی از وبلاگ ها با سایت سازمان که اون موقع پی جی ال او بود آشنا شدم. نشریات مختلفی روی سایت آرشیو می شد و البته من یک پیش زمینه هم داشتم و اون این بود که از طریق یک رادیوی خارجی شنیده بودم که تعدادی از هــ ـمــ ــجـ ـنـ ـسـ ـــگــ ـرایان ایرانی یک سازمان تشکیل داده اند و نشریه ای منتشر می کنند و داشتن یک شماره از اون نشریه آرزوم بود. وقتی به سایت سازمان و آرشیو نشریاتش رسیدم انگار دنیا رو بهم داده باشن، نشستم و هر چند تا شماره از اون موقع نشریه بود برای خودم دانلود کردم و البته سرعت اون موقع افتضاح تر از حالا هم بود. کم کم از طریق نشریات با سازمان و دیگران حتی خودم بیشتر آشنا شدم و این آشنایی من با سازمان بود. آشنایی با چراغ هم تقریبا همین روند رو داشت و از طریق سایت سازمان بود»

رضا ادامه داد که «و جالبه بدونی اولین کسی که از سازمان شناختم هم خود شما بودی و یادمه اولین بار که باهات چت کردم داشتم گریه می کردم و شما اون موقع مسئول روابط عمومی سازمان بودی. از خوشحالی گریه می کردم. برام واقعاً جای خوشحالی داشت صحبت با افرادی که حاضر شدن بگن هستن و مخصوصاً با نماینده ی سازمانی که فکر می کنم تنها حامی من می تونه باشه.». حرفش رو سریع با یک نشانه ی تعجب در یاهو مسنجر قطع کردم و پرسیدم چرا حس می کنی سازمان تنها حامی تو هست؟ گفت «این یه واقعیته، وقتی در مواجهه با واقعیت حتی خانواده ات حاضر نیستن قبولت کنند فکر نمی کنم دیگه هیچ حمایت کننده ای جز سازمانی که برای حمایت من و امثال من تاسیس شده باشه باقی بمونه.» این مسئولیت خیلی سنگینی بود که رضا از سازمان توقع داشت. آیا یک سازمان این توانایی را دارد که جلو خودکشی ها، فرارها، مطرود شدن های خانوادگی، انزوای اجتماعی و … را بگیرد آن هم در شرایطی که ارتباط حضوری غیر ممکن است و امن ترین راه برقراری ارتباط از طریق صفحه کلید های کامپیوتر انجام می شود؟ پرسیدم فکر می کنی چطور سازمان می تواند از کسانی که داخل ایران هستند حمایت کند؟ در جوابم گفت، «اگه به شوخی بخوام بگم باید بگم تنها کاری که می تونه بکنه اینه که یادشون بده چطور از ایران فرار کنند. ولی جدی و واقعیش اینه با فرهنگ سازی، با آموزش به خود دگرباشان، با هر چه آگاه تر کردن دگرباشان در مورد خودشون و موقعیتشون و نحوه مواجهه با واقعیت اطرافشون. ولی به نظرم فرهنگ سازی عمومی شاید بهترین کاری باشه که سازمان بتونه برای داخل ایرانی ها بکنه. شناخت هر چه بیشتر و بهتر دگرباشان در بین عموم مردم و قدری عوض کردن تفکر منفی موجود در بین عامه مردم از طریق رسانه ها. الان اوضاع خیلی با اون موقع که سازمان شروع کرده فرق کرده، چند روز پیش سالروز جشن صدا بود، یه مقایسه کوچک می گه که از آغاز تا حالا چقدر سازمان پیش رفته، و الان واقعاً موقعیت سازمان خوبه. به نظرم باید با استفاده از توجه رسانه ها به مسئله ی نقض حقوق بشر و همکاری با اونها، سازمان سعی کنه حرفش رو به مردم منتقل کنه. هرچند نشریات وابسته به سازمان هم می تونن مؤثر باشن، که چراغ به نظرم نقش مهمی داره. مثلا از طریق همین داستان ها.».

وقتی داستان های رضا در نشریه چراغ چاپ می شود آنها را با دقت می خواند و بعضی وقت ها با خود می گوید « ای کاش این جمله رو طور دیگه ای می نوشتم یا بهتر بود این جمله رو بیشتر کش می دادم و … ولی هیچ وقت نشده با خودم بگم بهتر بود به یه نتیجه ی دیگه می رسید یا یه حس دیگه می داشت.». او همه ی داستان هایش را دوست دارد و هر کدام شیرینی خاصی برایش دارند. از رضا خواستم که کمی راجع به داستان هایش و اینکه چطور شد که دست به این کار زد برایمان بگوید، «یه وقتی عشقم این بود که نشریات رو ورق بزنم و یه داستان هرچند رویایی در مورد یه هم احساس خودم رو توش بخونم. من دیپلم نویسندگی دارم ولی از اون دیپلم ردی هاش. با خودم گفتم چرا من ننویسم. چرا دوست داشتنی هام رو و افکارم رو ننویسم. چرا نخوام خنده ها و حتی گریه ها و ترس هام رو با دیگران شریک بشم. این شد که شروع کردم به نوشتن. البته پسر هم کم تأثیر نداشت. خیلی ها رو دیدم که می گن با داستانت گریه کردیم با فلان جاش خندیدیم. ولی همیشه خودم ماه ها باهاشون زندگی می کنم و برای یک احساسش اگر قراره بخندونه، گاه یک ماه می خندم و برای گریه هاش هم همینطور. اما یه چیز دیگه هم هست، داستان های من همه ش احساس نیست، اغلب سعی می کنم پیام هم داشته باشه حتی اگر پـ ــورن می نویسم. سعی می کنم توش یاد خواننده بندازم که روش بهداشتی کدومه و فکر می کنم از این نظر هم یه مقداری با داستان های دیگران متفاوت باشن اونچه که من می نویسم. فکر می کنم داستان هایم هم به مردم یاد میده که دگرباشان چه کسانی هستند و هم به دگرباشان یاد میده که چطور باید باشند ولی فکر می کنم بیشتر برای دگرباشان مفید باشه. من تو داستان تاکسی فقط دارم برای هم احساس هام می نویسم. برای اونهایی که یه روزهایی به تنگ میان. ولی داستان دو بابا برای عام هم می تونه نکته داشته باشه، می تونه بگه هنوز روی خانواده های دگرباش تحقیق نشده و یا چندان چیزی ازشون نمی دونن و می تونه تعریف جدیدی در برابر تفکر زنانه مردانه بودن خانواده قرار بده اما اینکه چقدر مؤثر باشند رو نمی دونم»

با خواندن کلمه ی «تفکر زنانه مردانه بودن» بی اختیار یاد نوشته های سـ ـاقـ ــی قهرمان افتادم. از رضا پرسیدم تفکر زنانه مردانه بودن و تعریف جدید آن چیست، که در کمال تعجب من گفت، «سـ ــاقــ ـی جمله قشنگی در مصاحبه با شرق گفت. اینکه چرا نباید مردها هم لذت مادر بودن رو بچشن. البته این باز می شه مادر و پدر که من می گم این قاعده هم می تونه نباشه. ما مدام شنیدیم مادر و پدر، این بوده و بوده ولی من می گم می شه دو بابا هم داشت، بدون مادر. بدون نیاز به مادر و دو مادر بدون نیاز به پدر. این تفکر هست که اگر یک زوج هــ ـمــ ــجـ ـنـ ـسـ ـــگــ ـرا بخوان فرزندی داشته باشن حتماً یکی باید نقش مادر رو بگیره و یکی نقش پدر. ولی من می گم نه چرا نشه دو پدر داشت، چرا نشه دو مادر داشت. مگر بچه هایی که تنها با پدر و یا مادرشون بزرگ می شن مشکلی دارند. پس می شه دو پدر هم باشه و یک زوج هر دو یک نقش داشته باشند و یک طور محبت کنند. فکر می کنم این تفکر یک تفکر جدیده در برابر تصورات خیلی ها و اون آموزه های قدیمی و مرسوم که می گه یک خانواده یعنی پدر و مادر. نمی دونم چقدر مردم این تفکر رو قبول دارند، ولی فکر نمی کنم پذیرشش هم براشون ساده باشه.».

وقتی صحبت هایمان به زندگی مشترک و رابطه های دو فرد کشیده شد گفتم بد نیست کمی از زندگی خصوصی اش بپرسم. گفت، «هنوز بی اف یا به قول خودم همسری ندارم.». شاید تعجبم بی مورد بود اما از روی کنجکاوی پرسیدم که نخواسته ای و یا پیدا نکرده ای و یا دلیل دیگری داشته است، که گفت « خواستنش رو، که فکر نمی کنم کسی باشه که نخواد یا حداقل نخواد امتحان کنه، اما من هنوز گزینه ی مناسبی پیدا نکردم. یا بهتره اینطور جمله ام رو بگم که هنوز گزینه مناسبی نتونستم پیدا کنم. هر کسی برای خودش یه سری معیارها داره، گزینه ی مناسب به نظر من کسیه که حداقلی از معیارهای مورد علاقه من رو داشته باشه.»، اما شاید به دلیل اینکه می دانست این گفتگو منتشر خواهد شد مایل نبود که معیارهای خودش را بگوید.

رضا یک برادر کوچکتر از خود دارد «تقریباً می دونه هــ ـمــ ــجـ ـنـ ـسـ ـــگــ ـرام ولی به روی خودش نمیاره یا اغلب سعی می کنه کنار بیاد، یه جورهایی بی خیالمه!» برایم جالب بود اما عجیب نبود. نسل جوان کشور ما خیلی راحت تر از گذشته با گوناگونی گرایش های جـ ـنـ ــســ ــی برخورد می کنند و شاید دلیل عمده ی آن در دسترس داشتن منابع اطلاعاتی که اغلب بر روی اینترنت قرار دارد، باشد. افراد دگرجنسگرای بسیاری را می شناسم که می گویند هـــمــ ــجـ ـنـ ـسـ ـــگــ ـرایی دوستانمان به خودشان مربوط است، آنها دوستان ما هستند و همانطور که در مسائل خصوصی ما وارد نمی شوند ما هم حریم شخصی آنها را رعایت می کنیم. شاید برادر رضا هم یکی از این افراد باشد شاید هم حساب برادر کوچکتر و یا بزرگتر در میان است. رضا می گوید «خب یه مدت زیادی کامپیوترمون یکی بود و چون من اغلب عادت به مخفی کاری ندارم به راحتی به نوشته هام دسترسی داشت. راستش فکر می کنم چون برادر کوچک تره حرفی نمی زنه و هم از طرفی چون شناخت درستی از قضیه نداره و البته خیلی سعی کردم براش توضیح بدم ولی ناباوری آنقدر بزرگه که به نظرم بهترین راه رو بی خیالی می بینه» از او پرسیدم که اگر روزی پدر و مادرت از گرایش جـ ـنـ ــســ ــی تو آگاه شوند و با تو مخالفت کنند برادرت از تو حمایت خواهد کرد و یا اینکه به گروه آنها می پیوندد. رضا پاسخ داد اما معلوم بود که اطمینانی ندارد. نمی دانست که چه اتفاقی خواهد افتاد و در چه شرایطی قرار خواهند گرفت شاید تصورش هم سخت بود «بستگی داره، اگر مخالفت نرم! باشه اونم احتمالا بهشون خواهد پیوست ولی فکر می کنم در برابر طرد کردن خانوادگی مقاومت خواهد کرد و سمت منو خواهد گرفت.» .

یکی از مسائلی که معمولا سئوال برانگیز است هــ ـمــ ــجـ ـنـ ـسـ ـــگــ ـرایی و دین داری است و خیلی ها متعجب هستند که چطور می توان هم مسلمان بود و هم هــ ـمــ ــجـ ـنـ ـسـ ـــگــ ـرا. بسیاری فکر می کنند چون هــ ـمــ ــجـ ـنـ ـسـ ـــگــ ـرا هستند پس نمی توانند دین دار، خداپرست، مؤمن و یا معتقد باشند در صورتی که به راحتی می توان رد پای دین و مذهب را در زندگی هــ ـمــ ــجـ ـنـ ـسـ ـــگــ ـرایان پیدا کرد به همان راحتی یافتن آن در جامعه ی دگرجنسگرا. رضا در پاسخ سئوال من گفت «یه خدا دارم که خیلی دوستش دارم و خیلی هم کمکم کرده، فکر نمی کنم برای ارتباط باهاش نیاز به رسولی بهتر از دلم داشته باشم. هرچند به افکار مذهبی دیگران اغلب احترام می گذرام مگر اونجایی که تبدیل به تحجر می شه. شاید باورت نشه ولی تجربه سفر حج رو هم دارم، و اتفاقاً یکی از آرزوهام اینه دوباره بتونم مکه و مدینه رو ببینم، مخصوصاً مکه، ولی فکر نمی کنم چندان عقاید اسلامی داشته باشم یا حداقل اونچه که به من به عنوان اسلام معرفی کردند با عقاید من یکی نیست.». شاید این، پاسخ خیلی از دگرباشان جـ ـنـ ــســ ــی ایرانی باشد، قبول نداشتن تعریفی که در حال حاضر از اسلام و دین داری وجود دارد نه خود دین.

رضا اهل مطالعه ی کتاب بوده است « قدیم ها خیلی کتاب می خوندم ولی الان خیلی کم شده البته اگر مقایسه کنی الان میزان مطالعه ام بیشتره ولی اکثرش شده منابع اینترنتی» وقتی نوشت که نویسنده ی مورد علاقه اش چه کسی است هیجان زده شدم به طوریکه مدتی به کلی از حال و هوای مصاحبه خارج شدم. نویسنده ی مورد علاقه ی او صادق هدایت بود. شاید نزدیک به یک سال است که به کتاب های صادق هدایت معتاد شده ام. رضا نمی دانست که صادق هدایت هــ ـمــ ــجـ ـنـ ـسـ ـــگــ ـرا بوده یا نه و یا شاید مطمئن نبود اما خود صادق هدایت از زبان خودش این راز را فاش کرده است. صادق هدایت در نامه ای که در اواخر سال 1946 به دوستی در فرانسه به زبان فرانسوی فرستاده نوشته است: « با اینکه می دانم که هر کجا بروم چه چیزی انتظارم را می کشد با این حال نمی توانم جلو میل شدیدم را بگیرم به فرار از این جهنم و گم و گور کردن خودم در جنگل های دست نخورده یا در میان وحشی های آفریقائی یا حتی بهتر، در یک اردوگاه محکومان به اعمال شاقه (این مطمئن تر است) به شرط اینکه این سوراخ را (با وجود ضعف من برای هــ ـمــ ــجـ ـنـ ـسـ ـــگــ ـرایی) یکسره ترک کنم و این کابوس را برای همیشه فراموش کنم. افسوس! که نیرو و پول و بسیاری چیزها لازم است که من ندارم!» رضا داستان سه قطره خون صادق هدایت را بیشتر دوست می دارد اما من بن بست او را دوست دارم. داستانی که در سال 1321 در مجموعه ی سگ ولگرد منتشر شده است. صادق هدایت، پدر داستان نویسی ایران، رابطه هــ ـمــ ــجـ ـنـ ـسـ ـــگــ ـرایی شریف و محسن را چنان به تصویر می کشد که فقط باید خواند نمی توان با هیچ زبان دیگری نوشت. آیا واقعاً مردم نفهمیدند که شریف و محسن عاشقانه همدیگر را دوست می داشتند؟ و با خود فکر نکردند که چطور نویسنده ی این داستان از ظریف ترین حس های هــ ـمــ ــجـ ـنـ ـسـ ـــگــ ـرایان آگاه است. این فقط داستان نویسی نبوده است مثل خیلی از نوشته های هدایت حقیقت نگاری است. از رضا خواستم که صادق هدایت را در یک جمله تعریف کند گفت « تو یک کلمه می گم… افسوس!»

صحبت های ما به شرایط زندگی هــ ـمــ ــجـ ـنـ ـسـ ـــگــ ـرایان در گذشته و حال کشیده شد. رضا از زندگی هــ ـمــ ــجـ ـنـ ـسـ ـــگــ ـرایان در ایران گفت، داستان هایی که برای ما تازه نیست اما اکثریت مردم از آن بی خبرند. «اولین نکته ی درد آور زندگی ما اینه که در ایران اغلب خانواده ها هیچ ذهنیتی از هــ ـمــ ــجـ ـنـ ـسـ ـــگــ ـرایی ندارند و به خاطر همین هــ ـمــ ــجـ ـنـ ـسـ ـــگــ ـرایی براشون غیر قابل قبول و حتی فاجعه است. مورد بعد اجتماع است. خیلی ها می گن اگر دوتا مرد تو یه خونه زندگی کنن کسی بهشون گیر نمی ده، این شاید در شهرهای بزرگ تا حدی درست باشه اما مگه همه ی ایران به تهران چند شهر بزرگ دیگه ختم می شه؟ دگرباشان یک طیف گسترده اند که در همه جای ایران زندگی می کنند. ولی فکر می کنم بهترین تعریف از جامعه ی دگرباشان جـ ـنـ ــســ ــی همون بود که احمدی نژاد ارائه کرد و به دنیا نشون داد، یعنی ناباوری، یعنی نادیده گرفته شدن، یعنی حق حیات نداشتن به خاطر قدری دگرگونه بودن.». رضا سخنرانی آقای احمدی نژاد در دانشگاه کلمبیا را شنیده بود و گفت «خندیدم با دانشجوهای اونجا خندیدم ولی خنده ی تلخ و عصبی.». وقتی از او پرسیدم آیا فکر می کنی واقعاً منظور آقای احمدی نژاد این بود که در ایران هــ ـمــ ــجـ ـنـ ـسـ ـــگــ ـرا نداریم، گفت، «خب یک هــ ـمــ ــجـ ـنـ ـسـ ـــگــ ـرا در ایران تعریف قانونی نداره، از طرفی ماها هم آنچان فعالیتی نداریم که کسی بتونه با ما آشنا باشه، اونچه که در ایران از هــ ـمــ ــجـ ـنـ ـسـ ـــگــ ـرایی برداشت می شه یک سری تصورات غلطه که هیچ جوری با تعریفات واقعی هــ ـمــ ــجـ ـنـ ـسـ ـــگــ ـرایی نمی خونه. احمدی نژاد نمی تونست اونجا چیز دیگه ای بگه، هرچی می گفت باید پاسخ سئوال های دیگه ای رو هم می داد از قبیل اینکه چرا حقوق ما پایمال می شه و چون جوابی برای سئوال های دیگه نداشت بهترین راه انکار بود. فکر نمی کنم ایشون فراموش کرده باشن که دلیل ظاهری تعطیلی شرق چی بود پس به همین دلیل فکر نمی کنم که واقعاً منظورشون این بوده که ما هــ ـمــ ــجـ ـنـ ـسـ ـــگــ ـرا نداریم و فکر می کنم تنها راهی که ایشون داشتن انکار ما بود.».

رضا تصور می کند که زندگی آینده ی او سخت خواهد بود اما می گوید که «امیدوارم بتونم یک زندگی نسبتا خوب داشته باشم و بتونم با سختی کنار بیام.». او دست به آشکار سازی نزده است و در حالی این فعالیت های گسترده را انجام می دهد که حتی نزدیکان او از گرایش جـ ـنـ ــســ ــی اش خبردار نیستند. «اگر یه ذره مخاطبینم و یا حتی خانواده ام دقت می کردن می تونستن بفهمند که من یک هــ ـمــ ــجـ ـنـ ـسـ ـــگــ ـرام ولی خب نگرفتن! و این تقصیر من نیست از یک بابت،». از او خواستم که تصور کند پدر و مادرش جلو او نشسته اند و او یک دقیقه فرصت دارد تا حرف هایش را به آنها بزند او به پدر و مادرش گفت «باور کنید پسر بزرگتون هــ ـوس باز نیست، دیگه بچه نیست که فکر کنید داره یه حرف بچگانه می زنه و یه تصمیم بچگانه گرفته، از اون وقتی که یادم میاد علاقه ای به جنس مخالفم نداشتم. باور کنید این دست من نبوده و تقصیر هیچ کس نیست. طبیعی طبیعیه. من واقعی رو باور کنید، خسته شدم از بس رضای واقعی براتون نبودم..». دیگر نمی خواستم چیزی بپرسم چون جواب هر سؤالی را می شد در این یک دقیقه پیدا کرد. خداحافظی کردم و آماده ی رفتن به دانشگاه شدم. در بین راه سعی می کردم تصور کنم پدر و مادر رضا چه عکس العملی نشان خواهند داد آیا اصلاً این یک دقیقه را به او قرض می دهند؟

 

تذکر: این مصاحبه در شماره 34 چراغ منتشر شده و حق کپی رایت آن متعلق به چراغ است

سخن پسر: آرشام جان به خاطر هنر و صبری که در تنظیم این مصاحبه به کار بردی واقعا متشکرم. از همه اونهایی هم که خوندن متشکرم و امیدوارم لذت برده باشید.

~ توسط 4pesar در نوامبر 9, 2007.

10 پاسخ to “** گفتگو با « رضا پسر » **”

  1. من نمی دونستم داداش هم داری اونهم کوچکتر از خودت

  2. تکراری بود تکراری بود

    شوخی کردم 🙂

    این عکسم مثل اون سایه ها ،کار خودته ؟

    .

  3. نه، این عکس من نیست ولی خب چندان بی شباهت به پنجره و سایه من هم نیست!

  4. اینم یه لینک واسه طرفدار همیشگیه شیرازی ، رضا پسر 🙂

    http://webkhan.wordpress.com

    🙂

    .

  5. سلام باحال بود خوشحال می شم تبادل لینک کنیم.

  6. ميخواستم بگم كه يه وبلاگ جديدا باز شده به اسم » پسر 26 ساله»

  7. رضا جون ايول ! خيلي خيلي ظريف و شيريني ، من تازه با صفحت آشنا شدم ، ولي عاشق اون روح خوشگل وبزرگت شدم ، اميدوارم که هميشه موفق باشي ( و شادتر از امروزت ، خيلي شادتر از امروزت…)

  8. 123456 جان متشکر

  9. […] من که حتما تو مصاحبه خوندین ( نخوندین برید از طریق این لینک بخونبد ) الان کنارم نشسته و فکر کنم اگر یه بند دیگه […]

  10. کیر من می خوری

بیان دیدگاه